گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سی ام
.درگذشت اتابك عز الدين مسعود و شمه‌اي از اخلاق و رفتار او




در اين سال، اتابك عز الدين مسعود بن مودود بن زنگي بن آقسنقر، فرمانرواي موصل درگذشت.
وفات او در موصل اتفاق افتاد.
پيش ازين گفتيم كه او بيمار به موصل برگشت .. در موصل تا بيست و نهم ماه شعبان همچنان دچار بيماري بود تا درگذشت. خدا او را بيامرزاد.
جسد او در مدرسه‌اي كه روبروي دار الحكومه ساخته بود، به خاك سپرده شد.
بيش از ده روز بود كه جز اداي شهادتين و خواندن قرآن سخني بر زبان نمي‌راند و اگر جز اينها سخني مي‌گفت، از خدا طلب بخشايش مي‌كرد. بعد، برگشت به جائي كه سرنوشت برايش در نظر گرفته بود.
بدين گونه، فرجام نيك نصيب او شد. خداوند از او خرسند باد.
ص: 101
او كه خدايش بيامرزاد، نيك نهاد بود و نيكي و مهرباني بسيار مي‌نمود به ويژه درباره شيوخ و بزرگاني كه به پدرش خدمت كرده بودند.
با نيكي و احسان و پاداش و داد و دهش از ايشان نگهداري مي‌كرد و اندرزشان را به كار مي‌بست.
نيكوكاران را ديدار مي‌كرد و به خود نزديك مي‌ساخت و ميانجيگري ايشان را مي‌پذيرفت.
بردبار بود و كم به كسي سخت مي‌گرفت و كيفر مي‌داد.
حياي بسيار داشت و با كسي كه همنشين وي بود، سخن نمي‌گفت، مگر هنگامي كه او را خاموش مي‌يافت.
از بسياري شرم و جوانمردي، هرگز به كسي كه چيزي از او خواسته بود، «نه» نمي‌گفت.
به زيارت خانه خدا رفته، و در مكه- كه خدا نگهبانش باد- خرقه تصوف پوشيده بود.
اين خرقه را هر شب مي‌پوشيد و به مسجدي كه در خانه خود ساخته بود، مي‌رفت و نزديك به پاسي از شب را به نماز خواندن مي‌گذراند.
نازكدل بود و با مردم مهر مي‌ورزيد.
از زبان او برايم حكايت كردند كه روزي گفت: «ديشب، زياد بي‌خوابي كشيدم چون صداي گريه و سوگواري زني را شنيدم و گمان بردم كه اين پسر فلان كس است كه مرده زيرا شنيده بودم او بيمار است.
دلم گرفت و از بستر برخاستم و بر روي بام به گردش
ص: 102
پرداختم.
وقتي كه ديدم بانگ گريه و زاري همچنان به گوش مي‌رسد، خدمتگاري را به پاسدار خانه فرستادم. و او از آن جا كسي را روانه كرد تا خبري بياورد.
او رفت و برگشت و كسي را نام برد كه من او را نمي‌شناسم.
لذا از نگراني من تا اندازه‌اي كاسته شد و به خواب رفتم.» مردي كه او گمان مي‌برد، پسرش مرده، از ياران وي نبود و از رعاياي وي بود.
جا داشت كه درگذشت او عقب‌تر ذكر شود ولي ما آن را جلو انداختيم تا خبرهائي كه مربوط به او بود دنبال هم قرار گيرند
.
ص: 103

كشته شدن بكتمر صاحب خلاط

در اين سال، در اول ماه جمادي الاولي، بكتمر فرمانرواي خلاط، كشته شد.
ميان كشته شدن او و مرگ صلاح الدين ايوبي دو ماه فاصله بود.
او از مرگ صلاح الدين بيش از اندازه اظهار خوشوقتي و شادماني مي‌كرد. از اين رو، خداي بزرگ، او را نيز مهلت زندگي نداد.
هنگامي كه خبر درگذشت صلاح الدين را شنيد، شاد شد و شادي بسيار كرد.
يك اورنگ شاهي ساخت و بر آن نشست و خود را «سلطان المعظم صلاح الدين» لقب داد. پيش از آن لقبش «سيف الدين» بود، و آن را عوض كرد.
نام خود را نيز «عبد العزيز» نهاد.
از او بي‌خردي و ديوانگي آشكار گرديد. خود را آماده ساخته بود كه به ميافارقين حمله برد و آنجا را محاصره كند كه
ص: 104
مرگش فرا رسيد.
سبب كشته شدن او اين بود كه هزار ديناري، كه او هم از مملوكان شاه ارمن ظهير الدين، به شمار مي‌رفت. توانائي يافته و كارش بالا گرفته و شماره كسانش افزون شده بود.
او با دختر بكتمر زناشوئي كرد، بعد هم در صدد بر آمد كه مسند فرمانروائي وي را به چنگ آورد، از اين رو، كسي را گماشت تا خون او را بريزد.
پس از كشته شدن بكتمر، هزار ديناري بر خلاط و توابع آن دست يافت.
بكتمر مردي ديندار و نيكوكار و پرهيزگار بود، نيكي و پارسائي بسيار مي‌كرد و صدقه بسيار مي‌داد.
دوستدار اهل دين و صوفيان بود. به آنان مال فراوان مي‌بخشيد، با ايشان، و همچنين با ساير افراد رعيت خود نزديك بود.
همه او را دوست داشتند.
جوانمرد و دلير بود و با مردم دادگري و نيكرفتاري مي‌كرد
.
ص: 105

برخي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، ملك شهاب الدين، فرمانرواي غزنه، در پيشاور زمستان را به سر برد و مملوك خود، ايبك، را با لشكريان بسيار بسيج كرد و او را به داخل شهرهاي هندوستان فرستاد تا غنائمي به چنگ آورد و اسيراني را بگيرد و تا آنجا كه ممكن است، شهرهايي را بگشايد.
ايبك داخل خاك هند شد، و خارج گرديد و با لشكريان خويش سالم بازگشت در حالي كه دست‌هاي ايشان از غنائم پر شده بود.
در اين سال، در ماه رمضان، سلطانشاه، فرمانرواي مرو و برخي ديگر از شهرهاي خراسان، زندگاني را بدرود گفت.
پس از درگذشت او، برادرش، علاء الدين تكش، شهرهاي او را گرفت.
ما اگر خداي بزرگ بخواهد، جريان اين واقعه را به زودي
ص: 106
ضمن وقايع سال 590 هجري قمري باز خواهيم گفت.
در اين سال، خليفه عباسي الناصر لدين اللّه دستور داد تا كتابخانه‌اي در مدرسه نظاميه بغداد بسازند.
پس از پايان ساختمان كتابخانه، هزارها كتاب گرانبها را كه همانندش يافت نمي‌شد بدانجا منتقل كرد.
در اين سال، در ماه ربيع الاول، ساختمان كاروانسرائي كه در حريم طاهري، در قسمت غربي بغداد بر كنار دجله، مي‌ساختند به پايان رسيد.
اين كاروانسرا نيز به فرمان خليفه، الناصر لدين اللّه، ساخته شده بود. و از بهترين سراها به شمار مي‌رفت.
در اين كاروانسرا نيز مقدار زيادي از بهترين كتابها منتقل گرديد.
در اين سال، خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه دژي را در خاك خوزستان گشود.
سبب تسخير اين دژ آن بود كه سوسيان بن شمله، صاحب آن، يك نفر دژدار را به نگهباني قلعه گماشت. او با سربازاني كه در قلعه بودند بدرفتاري مي‌كرد.
ناچار يكي از آنان به نيرنگ او را كشت.
ص: 107
پس از كشته شدن او، اهل دژ، خود را هوادار خليفه خواندند.
خليفه نيز لشكري فرستاد و دژ را گرفت.
در اين سال، دو ستاره بزرگ در آسمان فرود آمد و از آنها بانگي بلند و ترساننده شنيده شد.
اين پس از طلوع فجر بود.
روشنائي آن دو ستاره از فروغ ماه و روشني روز بيش‌تر بود.
در اين سال، امير داود بن عيسي بن محمد بن ابو هاشم، امير مكه، درگذشت.
هميشه امارت مكه گاهي بدست او و گاهي به دست مكثر، برادرش، بود تا هنگامي كه او از جهان رفت.
در اين سال، ابو الرشيد حاسب بغدادي، زندگي را بدرود گفت.
او را خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه، براي پيغامگزاري به موصل فرستاده بود و در آن جا درگذشت
.
ص: 108

590 وقايع سال پانصد و نودم هجري قمري‌

جنگ ميان ملك شهاب الدين و ملك بنارس هند

ملك شهاب الدين غوري، فرمانرواي غزنه، مملوك خود، قطب الدين ايبك، را مجهز ساخته و به سرزمين هند براي جنگ فرستاده بود.
قطب الدين ايبك داخل هند شد و در آنجا گروهي را كشت و گروهي را اسير كرد و غنائمي به چنگ آورد و بازگشت.
ملك بنارس از همه ملوك هندوستان بزرگتر بود و قلمرو فرمانروائي وي از مرز چين تا سرزمين ملايا طول، و از دريا به اندازه ده روز راه تا لاهور عرض آن بود.
او فرمانروائي بزرگ بود و همينكه خبر دستبرد قطب الدين ايبك را شنيد، لشكريان خويش را گرد آورد و بسيج كرد و به قصد
ص: 109
تسخير شهرهاي اسلامي روانه شد.
در سال 590 وارد قلمرو شهاب الدين غوري گرديد.
شهاب الدين براي پيكار با او، از غزنه با لشكريان خويش به راه افتاد.
دو لشكر در كنار ماجون، كه رود بزرگي همانند دجله در موصل بود، با هم روبرو شدند.
با آن هندي (يعني ملك بنارس) هفتصد فيل بود. شماره سربازان او نيز مي‌گفتند به هزار هزار (يا يك ميليون) نفر مي‌رسيد.
در سپاهيان او گروهي از سرداران مسلمان ديده مي‌شدند كه از روزگار سلطان محمود سبكتكين، نياكان و پدرانشان در آن شهرها به سر برده و خود نيز در آن سرزمين به جهان آمده بودند، آئين اسلام را به جاي مي‌آوردند و نماز مي‌گزاردند و كارهاي نيك مي‌كردند.
مسلمانان و هنود، همينكه با هم روبرو شدند، به جنگ پرداختند.
كافران به سبب فزوني شماره افرادشان، و مسلمانان به خاطر دلاوري و شجاعتشان پايداري كردند.
سر انجام كافران شكست خوردند و گريختند و مسلمانان پيروزي يافتند و از هندوان به حدي كشتند كه زمين از لاشه‌هاي آنان پر شد و بوي گند گرفت.
مسلمانان جز بچه‌ها و زنان جوان اسير نمي‌گرفتند و مردان را مي‌كشتند.
ص: 110
از هندوان نود زنجير فيل گرفتند و باقي فيلان، برخي كشته شدند و برخي گريختند.
فرمانرواي هند، يعني ملك بنارس، هم به قتل رسيد و هيچ كس او را نشناخت. فقط دندانهاي وي ريشه‌اش سست شده بود و روي آنها طلا كشيده بودند. با اين نشاني توانستند جسد او را ميان اجساد ساير كشته‌شدگان باز شناسند.
همينكه هندوان شكست خوردند و گريختند، شهاب الدين وارد شهرهاي بنارس گرديد و خزائني را كه به دست آورد بر هزار و چهارصد شتر بار كرد و به غزنه برد.
فيل‌هائي را هم كه گرفته بود، همراه داشت. ميان آنها يك فيل سفيد نيز وجود داشت.
كسي كه آن فيل را ديده بود براي من گفت:
«وقتي آن فيلان را گرفتند و پيش شهاب الدين بردند، به آنها فرمان داده شد كه در برابر ملك به خاك بيفتند و تعظيم كنند.
همه سر فرود آوردند و به خاك افتادند جز آن فيل سپيد كه تعظيم نكرد.» از اين كه مي‌گوئيم فيلان تعظيم مي‌كنند كسي نبايد تعجب كند چون وقتي چيزي به آنها گفته مي‌شود، معني آن را مي‌فهمند.
من خود در موصل فيلي را ديدم كه پيلبان با او حرف مي‌زد و فيل، هر دستوري را كه او مي‌داد، به كار مي‌بست
.
ص: 111

كشته شدن سلطان طغرل و دست يافتن خوارزمشاه به ري و درگذشت برادرش، سلطانشاه‌

ضمن شرح وقايع 588، خارج شدن سلطان طغرل بن الب- ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملكشاه بن الب ارسلان سلجوقي را از زندان، و دست يافتن او بر همدان و غيره را ذكر كرديم.
ميان او و قتلغ اينانج بن پهلوان، صاحب آن شهرها جنگي در گرفته بود كه در آن قتلغ اينانج شكست خورد و به ري پناهنده شد.
طغرل نيز رهسپار همدان گرديد.
قتلغ اينانج، پس از شكستي كه خورد، براي خوارزمشاه علاء الدين تكش پيام فرستاد و از او ياري خواست.
علاء الدين تكش نيز به سال 588 با لشكريان خويش به نزد او شتافت.
ص: 112
همينكه آن دو بهم نزديك شدند، قتلغ اينانج از فرا خواندن خوارزمشاه به نزد خود پشيمان شد و بر جان خويش بيمناك گرديد.
ناچار از پيش او گريخت و به دژي كه داشت پناه برد.
خوارزمشاه نيز به ري رسيد و آن جا را گرفت. قلعه طبرك را هم محاصره كرد و دو روزه آن را گشود.
سلطان طغرل به او نامه نگاشت و اين دو با يك ديگر صلح كردند.
ري نيز در دست خوارزمشاه باقي ماند و او لشكري را گماشت كه آن جا را نگهداري كند.
آنگاه به خوارزم بازگشت زيرا به او خبر رسيد كه برادرش سلطانشاه به خوارزم حمله برده است.
از بيم آنكه مبادا خوارزم از دست برود، در حركت شتاب ورزيد، ولي در راه خبردار شد كه اهل خوارزم از پيشروي سلطانشاه جلوگيري كرده‌اند چنانكه او نتوانسته بدانجا نزديك شود، و زيان ديده بازگشته است.
علاء الدين تكش، زمستان را در خوارزم به سر برد و همينكه سرما پايان يافت،* به سال 589 روانه مرو شد تا كار برادر خود را بسازد.
ولي پيك و پيام‌هائي درباره صلح، ميان آنان رد و بدل گرديد. و هنگامي كه سرگرم گفت و گوي صلح بودند، از سوي كسي كه قلعه سرخس را براي سلطانشاه نگهباني مي‌كرد، فرستاده‌اي به خدمت علاء الدين تكش خوارزمشاه رسيد و پيغام نگهبان قلعه را رساند كه خوارزمشاه را دعوت كرده بود تا قلعه را به وي تسليم كند،
ص: 113
زيرا از سرور خود، سلطانشاه، نگراني و نفرت داشت.
خوارزمشاه به دريافت اين پيام، شتابان پيش او رفت و قلعه را تحويل گرفت. نگهبان قلعه نيز در شمار فرمانبرداران وي در آمد.
سلطانشاه، وقتي كه اين خبر را شنيد، دست و دلش سرد شد و افسردگي او فزوني يافت و در پايان ماه رمضان سال 589 درگذشت.
خوارزمشاه همينكه از مرگ او آگاهي يافت، بيدرنگ به مرو شتافت و آن جا را گرفت.
همچنين، سراسر قلمرو برادر خود، سلطانشاه، را با- گنجينه‌هائي كه داشت، تصرف كرد.
براي پسر او، علاء الدين محمد، نيز كه در آن هنگام قطب- الدين لقب داشت پيام فرستاد و او را نزد خود خواند و به حكمراني نيشابور گماشت.
به پسر بزرگترش هم حكومت مرو را داد و اين در ماه ذي الحجه سال 589 بود.
همينكه سال 590 فرا رسيد، سلطان طغرل آهنگ ري كرد و در آن جا به كساني كه از ياران خوارزمشاه بودند، حمله برد.
قتلغ اينانج بن پهلوان از دست او گريخت و براي خوارزمشاه پيام فرستاد و از آنچه گذشته بود پوزش خواست و بار ديگر از او ياري جست.
همزمان با اين موضوع، فرستاده خليفه عباسي الناصر لدين اللّه، به خدمت خوارزمشاه رسيد و پيام خليفه را رساند كه از دست سلطان طغرل شكايت مي‌كرد و از خوارزمشاه مي‌خواست كه به شهرهاي وي
ص: 114
حمله برد و آنها را بگيرد.
فرستاده خليفه، فرماني هم به خوارزمشاه تقديم كرد كه به موجب آن خليفه الناصر لدين اللّه آن شهرها را در اختيار وي گذارده بود.
بنابر اين علاء الدين تكش خوارزمشاه از نيشابور رهسپار ري گرديد.
قتلغ اينانج و كسانش نيز بدو پيوستند و با او روانه شدند.
هنگامي كه خبر رسيدن آنها را سلطان طغرل شنيد، لشكريانش پراكنده بودند و او چندان درنگ نكرد كه آنان را گرد هم آورد. بل يا همان كساني كه با خود داشت، به جنگ خوارزمشاه شتافت.
به او گفتند: «اين كاري كه تو مي‌كني، خردمندانه نيست، و جا دارد كه لشكريان خود را گردآوري.» نپذيرفت زيرا به دلاوري خويش مغرور بود، و راه خود را دنبال كرد و به پايان رساند.
دو لشكر در نزديك ري با هم روبرو شدند، و طغرل، خود به ميانه لشكر خوارزمشاه حمله برد.
چيزي نگذشت كه او را در ميان گرفتند و از اسب به زير افكندند و كشتند.
اين واقعه در بيست و چهارم ماه ربيع الاول روي داد.
سر سلطان طغرل را پيش خوارزمشاه بردند و او همان روز آن را به بغداد فرستاد كه آن را چند روز بر دروازه نوبي آويختند.
پس از كشته شدن سلطان طغرل، علاء الدين تكش خوارزمشاه به همدان رفت و بر سراسر آن شهرها دست يافت.
ص: 115
خليفه الناصر لدين اللّه، همراه وزير خود، مؤيد الدين بن قصاب لشكري براي كمك به خوارزمشاه، همچنين خلعت‌هائي براي او فرستاده بود.
مؤيد الدين با لشكر خويش در يك فرسنگي همدان فرود آمد.
خوارزمشاه برايش پيام فرستاد و او را به نزد خود فرا خواند.
مؤيد الدين پاسخ داد، «جا دارد كه تو پيش من بيائي و خلعت خليفه را در خيمه من بپوشي.» در اين باره پيك و پيام‌هائي ميان آن دو رد و بدل شد، و ياران علاء الدين تكش بدو گفتند: «وزير خليفه براي تو دامي گسترده تا در آن جا روي و تو را بگيرد.» خوارزمشاه هم به قصد دستگير كردن مؤيد الدين به راه افتاد.
مؤيد الدين بر جان خويش بيمناك شد و از پيش او گريخت و به يكي از كوه‌ها پناه برد.
خوارزمشاه از تعقيب او خودداري كرد و به همدان بازگشت.
و پس از تصرف همدان و ساير شهرهاي آن حدود، آنها را به قتلغ اينانج سپرد.
بسياري از آنها را نيز تيول مملوكان خويش ساخت و امير مياجق را به رياست ايشان گماشت و به خوارزم برگشت
.
ص: 116

رفتن وزير خليفه به خوزستان و دست يافتن او بر آن استان‌

در اين سال، در ماه شعبان، خليفه عباسي الناصر لدين اللّه، به مؤيد الدين ابو عبد اللّه محمد بن علي، معروف به ابن قصاب، خلعت وزارت پوشاند و فرمان حكومت داد.
مؤيد الدين در ماه رمضان حركت كرد و رهسپار شهرهاي خوزستان شد.
سبب اين اقدام آن بود كه او اول در خوزستان به خدمت پرداخته و در شهرها و توابع خوزستان حكومت كرده و ميان بلند- آوازگان آن استان ياران و دوستاني به دست آورده بود.
شهرها را نيز مي‌شناخت و مي‌دانست كه از كدام سوي مي‌توان به خوزستان راه پيدا كرد و بر آن دست يافت.
از اين رو، همينكه در بغداد به نيابت وزارت رسيد به خليفه پيشنهاد كرد كه وي را با لشكري به خوزستان بفرستد تا آن جا را بگيرد.
ص: 117
انديشه مؤيد الدين از آن پيشنهاد اين بود كه وقتي شهرهاي خوزستان را گرفت و در آنجا استقرار يافت، ظاهرا نسبت به خليفه فرمانبرداري نشان دهد ولي آنجا در فرمانروائي آزاد باشد تا از گزند خليفه نيز آسوده ماند.
اتفاقا ابن شمله، فرمانرواي خوزستان درگذشت و فرزندانش پس از او با هم اختلاف پيدا كردند.
در نتيجه، يكي از ايشان، با اتكاء به دوستي ديريني كه ميان او و مؤيد الدين بود، به او نامه نگاشت و از او ياري خواست.
به دريافت اين نامه، طمع مؤيد الدين در تصرف شهرهاي خوزستان قوت يافت. از اين رو لشكريان بغداد بسيج شدند و با او به خوزستان رفتند.
مؤيد الدين با سپاهي كه داشت در سال 591 به خوزستان رسيد و ميان او و فرمانروايان خوزستان نامه‌هائي رد و بدل شد.
جنگي هم درگرفت كه خوزستاني‌ها در آن فرو ماندند و شكست خوردند.
مؤيد الدين در ماه محرم به شهر تستر (شوشتر) دست يافت، شهرهاي ديگري را نيز گرفت. دژهاي خوزستان را هم به تصرف در آورد كه از آن جمله قلعه ناظر، قلعه كاكرد و قلعه لاموج و حصن‌ها و قلعه‌هاي ديگر بودند.
مؤيد الدين فرزندان شمله را نيز كه صاحبان شهرهاي خوزستان بودند، روانه بغداد كرد. اين عده در ماه ربيع الاول به بغداد رسيدند
.
ص: 118

محاصره دمشق به دست ملك عزيز عثمان‌

در اين سال، ملك عزيز عثمان بن صلاح الدين، كه فرمانرواي مصر بود، به دمشق رسيد و آن جا را محاصره كرد.
در دمشق برادر بزرگ‌ترش، ملك افضل علي بن صلاح- الدين فرمانروائي مي‌كرد.
در آن هنگام من نيز در دمشق به سر مي‌بردم.
ملك عزيز عثمان با لشكر خويش در اطراف ميدان الحصي اردو زد.
ملك افضل كه چنين ديد، به عموي خود، ملك عادل ابو بكر بن ايوب، پيام فرستاد و از او ياري خواست، چون بسيار بدو اتكاء و اعتماد داشت و آنچه دلالت بر اين موضوع مي‌كرد پيش از اين ذكرش گذشت.
بدرخواست او، ملك عادل، همچنين ملك ظاهر غازي بن صلاح الدين، فرمانرواي حلب، ناصر الدين محمد بن تقي الدين،
ص: 119
صاحب حماة، و اسد الدين شيركوه بن محمد بن شيركوه، صاحب حمص، و لشكر موصل و ياران ديگر ملك افضل رهسپار دمشق شدند.
همه آنها در دمشق گرد هم آمدند و در نگهداري شهر با يك ديگر همدست شدند زيرا مي‌دانستند كه اگر ملك عزيز عثمان بر دمشق دست يابد، شهرهاي ايشان را نيز خواهد گرفت.
ملك عزيز عثمان همينكه به اجتماع و همدستي آن سرداران و سپاهيان انبوه پي برد، دانست كه توانائي تصرف آن شهر را ندارد.
در اين هنگام بود كه ميان ايشان پيك و پيام‌هائي درباره صلح رد و بدل گرديد.
سرانجام قرار شد بيت المقدس و آنچه از توابع فلسطين نزديك بيت المقدس است به ملك عزيز عثمان تعلق گيرد.
دمشق و طبريه و توابع آن و غور در اختيار ملك افضل باشد، همچنان كه پيش از آن بود.
جبله و لاذقيه را هم كه بر كرانه شام قرار داشتند، ملك افضل به برادر خويش، ملك ظاهر، ببخشد.
تيولي هم كه ملك عادل، اول در مصر داشت مجددا از آن او باشد.
بر اين قرار همه توافق كردند.
ملك عزيز به مصر برگشت و فرمانروايان ديگر نيز به شهرهاي خويش مراجعت كردند
.
ص: 120

برخي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، در ماه ربيع الاول، زلزله‌اي در جزيره و عراق و بسياري از شهرها روي داد.
بر اثر اين زلزله، غسالخانه‌اي كه نزديك مشهد امير المؤمنين علي عليه السلام (يعني نجف) بود، ويران شد و فرو ريخت.
در اين سال، در ماه جمادي الآخر، طايفه زعب و برخي ديگر از تازيان بياباني گرد هم آمدند و به مدينه پيغمبر (ص) تاختند.
هاشم بن قاسم، برادر امير مدينه، به سر وقت ايشان شتافت و با ايشان به جنگ پرداخت.
در اين جنگ هاشم كشته شد.
امير مدينه رهسپار شام شده بود. از اين رو عرب فرصت را غنيمت شمرد و به تصرف شهر طمع كرد و آن پيشامد روي داد.
ص: 121
در اين سال، قاضي ابو الحسن احمد بن عبد الصمد طرسوسي، در طرسوس درگذشت.
فوت او در ماه شعبان اتفاق افتاد.
او از بندگان پارسا و پرهيزگار خدا بود. خداي بزرگ او را بيامرزاد!
ص: 122

591 وقايع سال پانصد و نود و يكم هجري قمري‌

دست يافتن وزير خليفه بر همدان و برخي ديگر از شهرهاي ايران‌

پيش از اين گفتيم كه مؤيد الدين بن قصاب بر شهرهاي خوزستان دست يافت.
پس از اين پيروزي به ميسان كه از توابع خوزستان بود، رفت.
قتلغ اينانج بن پهلوان با گروهي از اميران در آن جا بدو پيوست.
قتلغ اينانج صاحب شهرهايي بود كه خوارزمشاه بر آنها چيره شد و پيش از اين ذكر آن گذشت.
وزير خليفه مقدم او و سرداراني را كه همراهش بودند،
ص: 123
گرامي داشت، و او را بنواخت.
سبب رفتن قتلغ اينانج به خوزستان اين بود كه ميان او و لشكر خوارزمشاه و امير مياجق، فرمانده آن لشكر، نزديك زنجان جنگي درگرفته و قتلغ اينانج و سپاهيانش شكست خورده بودند.
از اين رو قتلغ اينانج به لشكرگاه خليفه رفته و به مؤيد الدين، وزير خليفه، پناهنده شده بود.
وزير خليفه، اسبان و خيمه‌ها و هر چيز ديگري كه بدان نيازمند بود در اختيارش گذاشت و به او و اميراني كه همراهش بودند خلعت‌هائي بخشيد.
آنگاه همه با هم روانه كرمانشاه شدند، و از آن جا به همدان رفتند.
همدان را پسر خوارزمشاه و امير مياجق و لشكري كه با اين دو بود، اداره مي‌كردند.
همينكه لشكر خليفه به همدان نزديك شد، خوارزميان همدان را رها كردند و روانه ري گرديدند.
مؤيد الدين، وزير خليفه، در ماه شوال اين سال، بر همدان چيره شد.
آنگاه او قتلغ اينانج به دنبال خوارزميان شتافتند و به هر شهري كه رسيدند آن را گرفتند.
از جمله اين شهرها خرقان، مزدغان، ساوه و آوه بودند.
وقتي كه به ري رسيدند، خوارزميان از ري به خوار رفتند.
ص: 124
وزير خليفه، لشكري را در پي ايشان فرستاد، و خوارزميان كه چنين ديدند، از آن جا به دامغان و بسطام و گرگان شتافتند.
لشكر خليفه به ري برگشت و در آن جا اقامت گزيد.
در اين هنگام قتلغ اينانج و سرداراني كه با وي بودند بر ضد وزير و لشكر خليفه با همديگر توطئه كردند چون ديدند شهرها از لشكر خوارزمشاه تهي شده و در صدد بر آمدند كه از فرصت استفاده كنند و ري را بگيرند.
از اين رو داخل ري شدند، ولي وزير خليفه آن جا را محاصره كرد و قتلغ اينانج ناچار از آنجا رفت.
وزير خليفه بر ري دست يافت و لشكر او به تاراج پرداختند ولي وزير فرمان داد تا جار بزنند و سپاهيان را از يغما باز دارند.
قتلغ اينانج با اميراني كه همراهش بودند به شهر آوه رفت.
در آن جا نيز شحنه وزير بود و از ورودشان جلوگيري كرد.
ناچار از آن جا نيز رفتند. وزير خليفه نيز در پي ايشان به سوي همدان رهسپار گرديد.
در راه شنيد كه قتلغ اينانج لشكري گرد آورده و به شهر كرج تاخته و آنجا در دربند فرود آمده است.
وزير خليفه، به شنيدن اين خبر، به سر وقت ايشان شتافت و وقتي به ايشان نزديك شد، دو لشكر روبروي هم قرار گرفتند و جنگ سختي كردند.
قتلغ اينانج گريخت و خود را نجات داد.
وزير خليفه پس از اين پيروزي، از محل جنگ به همدان
ص: 125
رفت و در بيرون شهر اردو زد، و سه ماه در آن جا به سر برد.
او بطور ناشناس بر همدان تاخته و آن نواحي را از لشكر خوارزمشاه گرفته بود.
درين هنگام فرستاده علاء الدين تكش خوارزمشاه پيش او آمد و از او خواست تا آنچه كه گرفته، باز پس دهد.
ولي وزير خليفه به اين درخواست پاسخ مساعدي نداد.
از اين رو، خوارزمشاه شتابان روانه همدان شد.
اما وزير، مؤيد الدين بن قصاب در اوائل ماه شعبان درگذشته بود.
از اين رو در نيمه ماه شعبان سال 592 جنگي ميان خوارزمشاه و لشكر خليفه درگرفت كه از هر دو طرف گروه بسياري كشته شدند.
سر انجام لشكر خليفه شكست خورد و گريخت و خوارزميان كالاهاي بسياري از ايشان به غنيمت بردند.
خوارزمشاه همدان را گرفت و گور وزير خليفه را شكافت و كالبدش را بيرون آورد و سرش را بريد و به خوارزم فرستاد و وانمود كرد كه او را در ميدان جنگ كشته است.
بعد، براي خوارزمشاه از خراسان خبرهائي رسيد كه بازگشت او را واجب مي‌ساخت.
از اين رو، آن شهرها را رها كرد و به خراسان برگشت
.
ص: 126

پيكار پسر عبد المؤمن با فرنگيان در اندلس‌

در اين سال، در ماه شعبان، ابو يوسف يعقوب بن عبد المؤمن، فرمانرواي شهرهاي مراكش و اندلس، به شهرهاي فرنگيان در اندلش لشكر كشيد و با ايشان به پيكار پرداخت.
سبب اين لشكر كشي آن بود كه الفونس، پادشاه فرنگيان اندلس، كه مركز فرمانروائي وي شهر طليطله بود، به يعقوب نامه‌اي نگاشت كه من آنرا رونويسي كرده‌ام:
«به نام تو، اي بار خدائي كه آفريننده آسمان‌ها و زمين هستي، اما بعد، اي امير، بر هر كس كه خردي استوار و عقل و هوشي درخشان دارد، پوشيده نيست كه تو فرمانرواي ملتي مسلمان و من نيز امير ملتي نصراني هستم. تو كسي هستي كه از چشمت پنهان نيست كه رؤساي مسلمان اندلس تا چه اندازه نسبت بهم بي‌اعتنا
ص: 127
هستند و يك ديگر را هنگام ضرورت تنها مي‌گذارند و در كار مردم سستي مي‌كنند و به آسايش و تن‌پروري مي‌پردازند.
من آنان را خوار مي‌كنم و آن ديار را از مردم خالي مينمايم و خانواده‌ها را اسير مي‌سازم و پيران را گوش و بيني مي‌برم و جوانان را مي‌كشم و تو هيچ بهانه‌اي براي سرباز زدن از ياري ايشان نداري زيرا دست قدرت به تو توانائي بخشيده است.
شما عقيده داريد كه خداوند بر شما واجب كرده كه در برابر هر يك نفر از خود با ده تن از ما جنگ كنيد. ولي اكنون خدا چون از ناتواني شما آگاه است بار شما را سبك ساخته و بر شما واجب كرده كه در برابر هر يك تن از خود با دو تن از ما بجنگيد.
ما نيز اكنون در برابر هر يك نفر از خود با عده‌اي از شما نبرد مي‌كنيم و شما نه ميتوانيد از خويش دفاع كنيد و نه مي‌توانيد از جنگ خودداري ورزيد.
براي من از تو حكايت كرده‌اند كه به گردآوري سپاه پرداخته و به ميدان جنگ نزديك شده‌اي. ولي جنگ را هر سال به سال ديگر مي‌اندازي، يك پا پيش مي‌گذاري و پاي ديگر را پس ميكشي. نميدانم ترس ترا در جنگ سست مي‌كند يا دروغ انگاشتن آنچه برايت پيش آمده است.
همچنين براي من گفته‌اند كه تو راهي براي جنگ نمي‌يابي چون شايد بهانه‌اي نداري كه دست زدن به چنين كاري را برايت مجاز سازد. بنابر اين اكنون من از تو عذر مي‌خواهم و برايت سخني مي‌گويم كه بهانه سهل و ساده‌اي به دستت دهد. بر تست كه با من عهد و پيمان به جاي آوري و همه لشكرياني كه داري سوار كشتي كني و
ص: 128
به سوي من آئي، من نيز با همه كساني كه دارم به طرف تو مي‌آيم و در بهترين جائي كه داري با تو پيكار مي‌كنم. اگر اين جنگ به پيروزي تو پايان يافت، غنيمتي بزرگ و هديه‌اي گرانبها به دست خواهي آورد و اگر من پيروز شدم بر تو دست خواهم يافت و شايسته پيشوائي هر دو مذهب و فرمانروائي بر هر دو طايفه (يعني مسلمانان و مسيحيان) خواهم بود.
خداست كه هر خواهشي را آسان بر مي‌آورد و به احسان خود خوشبختي را فراهم مي‌سازد.
هيچ خدائي نيست جز او و هيچ نيكوئي نيست جز نيكي او.» يعقوب، همينكه اين نامه را گرفت و خواند، بالاي آن اين آيه را نوشت:
«ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ» [ (1)].
و نامه را پس فرستاد.
______________________________
[ (1)]- آيه 37 از سوره نمل:
(به سوي ايشان بازگرد كه من لشكري بي‌شمار كه هيچ در برابرش مقاومت نتوانند كرد، بر آنها مي‌فرستم، و آنها را با ذلت و خواري از آن ملك بيرون مي‌كنم.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشه‌اي)
ص: 129
آنگاه لشكريان بي‌شماري از مسلمانان گرد آورد و از تنگه جبل الطارق گذشت و روانه اندلس گرديد.
همچنين مي‌گفتند: سبب رفتن يعقوب به اندلس اين بود كه در سال 586 وقتي با فرنگيان جنگيد و سر انجام صلح كرد، گروهي از فرنگيان ماندند كه بدان صلح خشنود نبودند، چنان كه پيش از اين گفتيم.
در اين هنگام آن گروه ناراضي، جمعي از فرنگيان را گرد آوردند و بر شهرهاي اسلامي تاختند و مردم را كشتند و اسير كردند و زنان و كودكان را برده خود ساختند و تباهي بسيار به بار آوردند.
يعقوب وقتي كه اين خبر را شنيد، لشكريان خود را گرد آورد و با سپاهي كه انبوهي آن فضا را تنگ مي‌ساخت. از جبل الطارق عبور كرد و به اندلس رفت.
فرنگيان كه اين را شنيدند، همه كسان خود را از دور و نزديك جمع كردند و با اعتماد به پيروزي و نصرتي كه به خاطر كثرت افرادشان به دست خواهند آورد، براي پيكار با يعقوب شتافتند.
دو لشكر، در نهم شعبان، در شمال قرطبه، نزديك قلعه رياح، در جائي معروف به مرج الحديد، به هم رسيدند و جنگ سختي كردند.
اين جنگ، نخست به زيان مسلمانان بود ولي بعد ورق برگشت و به زيان فرنگيان تمام شد، چنان كه بدترين شكست را خوردند و مسلمانان بر ايشان چيره شدند.
«وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلي وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا وَ اللَّهُ
ص: 130
عَزِيزٌ حَكِيمٌ.» [ (1)].
شماره كساني كه از فرنگيان كشته شدند يكصد و چهل و شش هزار و شماره اسيران سيزده هزار بود.
مسلمانان از ايشان غنائم بسيار نيز گرفتند كه از آن جمله يكصد و چهل و سه هزار خيمه، چهل و شش هزار اسب، صد هزار استر و صد هزار خر بود.
يعقوب فرمان داد تا در ميان لشكر جار بزنند كه هر كس چيزي به غنيمت گرفته، تعلق به وي دارد جز سلاح.
و آنچه را كه براي وي آوردند شمرد. بيش از هفتاد هزار دست سلاح پوشيدني (مانند جوشن و خفتان و غيره) بود.
در اين جنگ از مسلمانان نيز نزديك به بيست هزار تن كشته شدند.
______________________________
[ (1)]- قسمت آخر آيه 40 از سوره توبه كه چنين است:
«إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَ جَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلي وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ.» (اگر شما رسول را ياري نكنيد البته هنگامي كه كافران پيغمبر را از مكه بيرون كردند خدا ياريش كرد آنگاه كه يكي از آن دو تن كه در غار بودند (يعني رسول خدا به رفيق خود به ابو بكر كه ترسان و مضطرب بود) گفت: «مترس كه خدا با ماست»، آن زمان كه خدا وقار و آرامش خاطر بر او فرستاد و او را به سپاه و لشكرهاي غيبي خود، كه شما آنان را نديده‌ايد، مدد فرمود و نداي كافران را رتبه پست و نداي خدا (يعني دعوت اسلام) را مقام بلند داد، كه خدا را بر هر چيز كمال قدرت و دانائي است.) (قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشه‌اي)
ص: 131
وقتي كه فرنگيان گريختند، يعقوب سر در پي ايشان نهاد و ديد قلعه رياح را كه تازه گرفته بودند، از بيم جان خود رها كرده و رفته‌اند.
آن قلعه را گرفت و يك نفر را به حكومت آن گماشت.
قشوني را نيز مأمور نگهداري آن كرد و به شهر اشبيليه بازگشت.
اما الفونس پس از شكستي كه خورد، سر خود را تراشيد و صليب خود را شكست و خري را سوار شد و سوگند ياد كرد كه ديگر نه اسب سوار شود و نه استر، مگر زماني كه مسيحيان پيروزي يافته باشند.
از اين رو، براي جنگ با مسلمانان، گروه‌هاي بسياري را گرد هم آورد.
وقتي اين خبر به گوش يعقوب رسيد، كساني را به شهرهاي غرب مراكش و ساير نواحي فرستاد تا مردم را طوري به جهاد دعوت كنند كه همه بدون اكراه در آن شركت نمايند.
در نتيجه، گروه بسيار انبوهي از سربازان داوطلب و مزدور بر او گرد آمد.
يعقوب با اين لشكر انبوه به جنگ فرنگيان شتافت.
دو سپاه در ماه ربيع الاول سال 592 به هم رسيدند و جنگ كردند.
در اين جنگ نيز فرنگيان شكست سختي خوردند و مسلمانان از پول و مال و سلاح و چارپايان و غيره، هر چه فرنگيان داشتند به غنيمت گرفتند.
ص: 132
آنگاه به شهر طليطله حمله بردند و آن جا را در ميان گرفتند و جنگ سختي كردند و درختانش را بريدند و به شهرهاي اطراف آن نيز هجوم بردند و چند دژ را گشودند.
در اين دژها مردان را كشتند و خانواده‌هاي ايشان را اسير كردند و خانه‌ها را ويران ساختند و ديوار دژها را نيز فرو ريختند.
در اين هنگام مسيحيان زبون و ناتوان شدند ولي كار اسلام در اندلس بالا گرفت.
يعقوب، پس از اين پيروزي به اشبيليه بازگشت و در آن جا اقامت گزيد.
همينكه سال 593 فرا رسيد از آن جا به شهرهاي فرنگيان رفت و همان كار را كرد كه بار اول و بار دوم كرده بود تا جائي كه عرصه بر فرنگيان تنگ شد و به خواري افتادند.
سرانجام ملوك ايشان گرد هم آمدند و براي يعقوب پيام فرستادند و درخواست صلح كردند.
يعقوب بر آن بود كه از پذيرفتن صلح خودداري كند و به پيكار پردازد تا كار را يكسره سازد و خاطرش از آن جهة آسوده شود.
ولي برايش خبر آوردند كه علي بن اسحاق نقابدار ميورقي در افريقيه كارهاي زشتي كرده كه ما عنقريب شرح خواهيم داد.
اين بود كه تصميم خود را تغيير داد و با فرنگيان براي مدت پنج سال صلح كرد.
آنگاه در پايان سال 593 به مراكش برگشت
.
ص: 133

كارهاي نقابدار در افريقيه‌

چنان كه پيش از اين گفتيم، ابو يوسف يعقوب، فرمانرواي مراكش، كه از تنگه جبل الطارق گذشته و به اندلس رفته بود، سه سال در آن جا ماند و اين مدت را به پيكار با فرنگيان گذراند و از اوضاع افريقيه بي‌خبر ماند.
از اين‌رو، علي بن اسحاق نقابدار ميورقي، كه با تازيان بياباني در بيابان روزگار مي‌گذراند به طمع افتاد و حمله بر افريقيه را تجديد كرد و لشكريان خويش را به شهرها فرستاد.
لشكريان او شهرها را ويران ساختند و تباهكاري بسيار كردند چنان كه نشانه‌هاي آن شهرها ناپديد شد و دگرگونه گشت.
همه خانه‌ها از سكنه خالي ماند و ديگر در هيچ‌جا پرنده پر نمي‌زد.
علي بن اسحاق، همچنين، از گرفتاري يعقوب در اندلس استفاده كرد و خواست به بجايه برود و اظهار داشت كه اگر بر شهر بجايه دست يافت روانه مراكش خواهد شد.
ص: 134
همينكه اين خبر به يعقوب رسيد، همچنان كه گفتيم، با فرنگيان صلح كرد و به مراكش برگشت تا علي بن اسحاق را مغلوب سازد و او را از شهرهاي خويش بيرون كند. همچنان كه يك بار در سال 581 كرد و ما هم ضمن وقايع سال مذكور جريان آنرا شرح داديم
.
ص: 135

دست يافتن لشكر خليفه بر اصفهان‌

در اين سال، خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه، لشكري بسيج كرد و به اصفهان فرستاد.
فرماندهي اين لشكر را سيف الدين طغرل، تيولدار شهر لحف در عراق، بر عهده داشت.
در اصفهان هم لشكر خوارزمشاه به سر مي‌برد و در اختيار پسرش بود.
مردم اصفهان از لشكريان خوارزمشاه بيزار بودند. از اين رو، صدر الدين خجندي، رئيس شافعيان اصفهان، به ديوان بغداد نامه نگاشت و از سوي خود وعده داد كه شهر را به هر كدام از سرداراني كه ديوان بغداد به اصفهان بفرستد، تسليم خواهد كرد.
صدر الدين خجندي بر همه اهل اصفهان فرمان مي‌راند.
به دريافت نامه او سپاهياني فرستاده شدند كه به اصفهان رسيدند و در بيرون شهر اردو زدند.
لشكريان خوارزمشاه كه چنين ديدند، اصفهان را ترك گفتند
ص: 136
و به خراسان بازگشتند.
لشكر خليفه سر در پي ايشان نهاد و گروهي از آنان را به هلاك رساند. همچنين از پس قراولان آنها به هر كس كه دست يافت گرفت و اسير كرد.
لشكر خليفه، سپس داخل اصفهان شد و آن شهر را به تصرف در آورد
.
ص: 137

آغاز كار كوكجه و دست يافتن او بر ري و همدان و نواحي ديگر

وقتي، چنان كه گفتيم، خوارزمشاه به خراسان برگشت، مملوكاني كه از آن پهلوان محمد بن ايلدگز بودند و همچنين سرداران او با يك ديگر همدست شدند و كوكجه را رئيس خود ساختند كه از مملوكان بزرگ پهلوان به شمار مي‌رفت.
با اين همدستي، بر ري و شهرهاي نزديك آن چيره شدند و رهسپار اصفهان گرديدند تا خوارزميان را از آن جا بيرون كنند.
همينكه به اصفهان نزديك شدند، شنيدند كه لشكر خليفه در آن جاست.
از اين رو، كوكجه براي مملوك خليفه، سيف الدين طغرل، پيام فرستاد و خود را در خدمت ديوان خلافت گذارد و اظهار بندگي كرد.
او به دنبال لشكريان خوارزم، آهنگ اصفهان كرد و چون
ص: 138
ديد كه از اصفهان دور شده‌اند در پي ايشان شتافت ولي به ايشان دسترسي نيافت.
لشكر خليفه نيز از اصفهان روانه همدان شد.
اما كوكجه در تعقيب خوارزميان به طبس رفت كه از شهرهاي اسماعيليان بود.
از آن جا برگشت و به اصفهان حمله برد و به بغداد پيام فرستاد و خواست كه ري و خوار و ساوه و قم و كاشان و آنچه وابسته بدان است تا مرز مزدغان بدو تعلق گيرد. و اصفهان و همدان و زنجان و قزوين به ديوان خليفه تعلق داشته باشد.
خليفه عباسي، الناصر لدين اللّه، اين پيشنهاد را پذيرفت و فرمان شهرهايي را كه خواسته بود برايش نوشت.
خلعت‌هائي نيز براي كوكجه فرستاده شد.
بدين گونه مقام كوكجه بالا رفت و كارش نيرو گرفت و شماره لشكريانش افزايش يافت، و مغرور شد و به ياران خويش تكبر ورزيد
. ص:


دومين اقدام ملك عزيز به محاصره دمشق و شكست و گريز او از آن جا

در اين سال بار ديگر ملك عزيز عثمان، پسر صلاح الدين ايوبي، با لشكريان خويش از مصر بيرون شد و رهسپار دمشق گرديد.
مي‌خواست دمشق را محاصره كند و بگيرد ولي شكست خورده از آنجا باز گرديد.
سبب اقدام او به اين كار آن بود كه چند تن از مملوكان پدرش، كه به مملوكان صلاحي شهرت داشتند، مانند فخر الدين چركس، و سراسنقر، و قراجا و ديگران از ملك افضل علي بن صلاح الدين برگشته و به ملك عزيز روي آورده بودند.
علت سرپيچي ايشان از ملك افضل علي نيز اين بود كه ملك افضل كساني مانند ميمون قصري، و سنقر كبير و ايبك و ديگران را از پيش خود رانده بود.
ص: 140
مملوكان صلاحي كه از ملك افضل برگشته و به ملك عزيز روي آورده بودند، هميشه ملك عزيز را از برادرش، ملك افضل، مي‌ترساندند و مي‌گفتند:
«كردان و مملوكان امير اسد الدين شيركوه كه در لشكر مصر هستند، خواهان برادر تواند و مي‌ترسيم به او بگروند و تو را از اين شهرها بيرون كنند. بنابر اين بهتر است ما دمشق را بگيريم.» ملك عزيز عثمان كه در زير تأثير اين سخنان قرار گرفته بود، سال گذشته، همچنان كه گفتيم، از مصر بيرون رفت و بازگشت.
امسال نيز به تجهيز سپاه پرداخت كه بر دمشق بتازد و آن جا را بگيرد.
ملك افضل همينكه اين خبر را شنيد، از دمشق پيش عموي خود، ملك عادل رفت و در قلعه جعبر او را ملاقات كرد و از او ياري خواست.
از آن جا نيز به حلب پيش برادر خود، ملك ظاهر غازي رفت و درخواست مساعدت كرد.
ملك عادل از قلعه جعبر به دمشق رفت و پيش از ملك افضل وارد دمشق شد.
ملك افضل به سبب اعتمادي كه به عموي خود داشت، به غلامان خود دستور داده بود كه او را وارد قلعه شهر كنند.
بعد ملك افضل، خود از حلب به دمشق بازگشت. ملك عزيز عثمان هم كه از مصر براي تسخير دمشق لشكر كشيده بود، به نزديك دمشق رسيد.
ص: 141
در اين جا سيف الدين ايازكوش، سردسته مملوكان اسدي، و چند تن ديگر از آنان، از كردان نيز از ابو الهيجاء سمين و غيره كه جزو لشكر ملك عزيز عثمان بودند، براي ملك افضل و ملك عادل پيام فرستادند و هواخواهي خود را نسبت به آن دو اعلام كردند و گفتند كه مي‌خواهند به آن دو بپيوندند و با آنها باشند.
همچنين به آن دو توصيه كردند كه بر ضد ملك عزيز با يك ديگر همدست شوند و از دمشق بر او بتازند تا وي را بگيرند و تسليم آن دو كنند.
سبب برگشتن ايشان از ملك عزيز عثمان و گرايش ايشان به ملك افضل اين بود كه وقتي ملك عزيز به فرمانروائي مصر رسيد، به مملوكان ناصري متمايل شد و به آنان اعتماد كرد و ايشان را برتري داد و به آن اميران اعتنائي ننمود.
آنان نيز از اين حركت رنجيدند و به برادرش گرويدند و با ملك افضل و ملك عادل سازش كردند.
آن دو تن، يعني ملك افضل و ملك عادل نيز براي حمله به ملك عزيز با هم اتفاق كردند و در حضور فرستادگان آن امرا قرار بر اين گذاشتند كه ملك افضل سرزمين مصر را بگيرد و دمشق را به عموي خود، ملك عادل، واگذارد.
آنگاه ملك افضل و ملك عادل براي جنگ با ملك عزيز از دمشق بيرون شدند.
اميراني كه پيش از اين نام برديم به آنان پيوستند و ملك عزيز كه چنين ديد، نتوانست آن جا بماند و به حال فرار برگشت و
ص: 142
از ترس آنكه مبادا دشمن به جست و جوي او بيايد، شتابان راه مي‌پيمود و باور نمي‌كرد كه از آن گزند رهائي يابد.
يارانش از او همچنان جدا مي‌شدند تا به مصر رسيد.
اما ملك عادل و ملك افضل كساني را به قدس فرستادند.
در بيت المقدس نايب ملك عزيز بود و شهر را به آن دو تن تسليم كرد.
آن دو تن، يعني ملك عادل و ملك افضل با اميران اسدي و كرداني كه همراه داشتند رهسپار مصر گرديدند.
ملك عادل ديد كه سرداران و سپاهيان به ملك افضل پيوسته و در اطراف وي گرد آمده‌اند. و ترسيد از اين كه او مصر را بگيرد ولي دمشق را به وي واگذار نكند.
از اين رو پنهاني براي ملك عزيز پيام فرستاد و سفارش كرد كه در جنگ پايداري كند و كساني را هم در شهر بلبيس بگمارد كه در نگهداري آن بكوشند.
ضمنا تعهد كرد كه نگذارد ملك افضل و ديگران با كساني كه در آن شهر هستند بجنگند.
ملك عزيز نيز اميران ناصري را كه سردسته ايشان فخر الدين چركس بود با گروهي ديگر به نگهداري بلبيس گماشت.
ملك عادل و ملك افضل همينكه به بلبيس رسيدند با مملوكان ناصري كه در آن جا بودند به زد و خورد پرداختند.
ملك افضل مي‌خواست يا با ايشان بستيزد و كارشان را بسازد يا ايشان را در آن جا رها كند و به مصر برود.
ولي ملك عادل او را از اين هر دو كار بازداشت و گفت:
ص: 143
«اينان سرداران و سپاهيان اسلام هستند و اگر در اين جنگ كشته شوند چه كسي دشمن كافر را دفع خواهد كرد؟ وقتي كه اين شهرها همه از آن تو و به فرمان تست ديگر چه نيازي به اين كار است؟
اگر تو به مصر و قاهره حمله كني و آنها را با خشم و خشونت بگيري، شكوه و هيبت اين شهرها از ميان خواهد رفت و دشمن به تصرف آنها طمع خواهد كرد و ديگر كسي نيست كه از آنها دفاع كند.
از اين گونه سخنان با او گفت و چند روزي سپري شد و درين ضمن ملك عادل به ملك عزيز پنهاني پيام داد و سفارش كرد كه قاضي فاضل براي صلح بفرستد.
قاضي فاضل به خاطر مقام بلندي كه نزد صلاح الدين داشت، در خانواده صلاح الدين نيز محترم بود و به حرفش گوش مي‌دادند.
بنابر اين قاضي فاضل به نزد آن دو حاضر شد و مذاكرات صلح جريان يافت و گفتند و شنيدند و برخي از تصميم‌ها بهم خورد و سرانجام قرار بر اين شد كه ملك افضل بيت المقدس و همه شهرهاي فلسطين و طبريه و اردن و آنچه در اين هنگام بدست داشت، از آن وي باشد، عادل نيز تيولي را كه سابق داشت به دست آورد و در مصر پيش ملك عزيز عثمان بماند.
سبب اختيار اين وضع آن بود كه اميران اسدي و كردان، خواهان ملك عزيز نبودند و به ملك عادل مي‌گرويدند. از اين رو، ملك عزيز نمي‌توانست او را از آنچه مي‌خواست، باز دارد.
وقتي كار بدين گونه ترتيب داده شد و پيمان بستند، ملك افضل به دمشق بازگشت و ملك عادل نيز در مصر پيش ملك عزيز ماند
.
ص: 144

يكي ديگر از رويدادهاي سال‌

در نوزدهم ذي القعده، آتش‌سوزي بزرگي در بغداد، در عقد المصطنع، روي داد. محوطه جلوي آن و دكان ابن البخيل هليم‌پز سوخت.
اين را هم مي‌گفتند كه آتش‌سوزي از خانه ابن البخيل آغاز شده بود
.
ص: 145

592 وقايع سال پانصد و نود و دوم هجري قمري‌

دست يافتن شهاب الدين بر بهنگر و نواحي ديگر از سرزمين هند

در اين سال، شهاب الدين غوري، فرمانرواي غزنه، به سوي سرزمين هند رهسپار گرديد و در آن جا قلعه بهنگر را محاصره كرد.
بهنگر دژي بزرگ و بلند بود.
شهاب الدين اين دژ را در ميان گرفت و كار را بر مردم دژ سخت ساخت تا به ستوه آمدند و از او زنهار خواستند تا قلعه را تسليم او كنند.
شهاب الدين نيز آنان را به جان امان داد و قلعه را تحويل گرفت.
ص: 146
در اين دژ ده روز ماند تا كار پادگان دژ و امور ديگر آن را سر و سامان داد.
بعد، از آن جا به قلعه كوالير رفت.
ميان اين دو دژ- يعني بهنگر و كوالير- به اندازه پنج روز راه فاصله بود. در راه نيز رودي بزرگ وجود داشت.
شهاب الدين از اين رود گذشت و به كوالير رسيد كه دژي بلند و استوار بر فراز كوهي سر به فلك كشيده بود. نه تير بدان مي‌رسيد نه سنگهائي كه با منجنيق به سوي آن پرتاب مي‌كردند.
دژ بزرگي بود.
شهاب الدين سراسر ماه صفر را به محاصره اين دژ گذراند.
ولي به مراد خود كه گشودن دژ بود، نرسيد.
كساني كه در دژ به سر مي‌بردند، به وي نامه نگاشتند و پيشنهاد صلح كردند.
شهاب الدين پيشنهاد صلح را پذيرفت بدين گونه كه مبالغي به وي بپردازند و قلعه را در دست خود داشته باشند.
بنابر اين، يك فيل كه بارش طلا بود براي او آوردند شهاب الدين آن را گرفت و به سوي سرزمين آي و سور روانه شد. بدان جا حمله برد و تا حدي كه محاسب از حساب آن عاجز است يغما كرد و مردان را اسير و زنان و كودكانشان را برده ساخت.
آنگاه سالم به غزنه بازگشت
.
ص: 147

گرفتن ملك عادل شهر دمشق را از ملك افضل‌

در اين سال، در تاريخ بيست و هفتم ماه رجب، ملك عادل ابو بكر بن ايوب، شهر دمشق را از برادر زاده خويش، ملك افضل علي بن صلاح الدين، گرفت.
بالاترين سبب دست يافتن ملك عادل بر دمشق، اعتماد بيجائي بود كه ملك افضل بدو داشت.
اعتماد ملك افضل به عموي خويش، ملك عادل، تا آنجا رسيد كه او را داخل شهر خويش ساخت در حاليكه خود در شهر نبود.
در همان هنگام ملك ظاهر غازي، فرمانرواي حلب، برايش پيام فرستاد و گفت:
«عموي ما را از ميان ما بيرون كن زيرا از او سودي به ما نمي‌رسد. ما هر كسي را تحت هر شرطي كه تو بخواهي در اختيارت
ص: 148
مي‌گذاريم. من ملك عادل را بهتر از تو مي‌شناسم و به او نزديك‌ترم، چون او، همانطور كه عموي تست عموي من هم هست، ولي من دامادش هم هستم چون دخترش زن من است. اگر مي‌خواست سودي به ما برساند، من زودتر از تو مي‌فهميدم و مستحق‌تر از تو بودم.» ولي ملك افضل پاسخ داد:
«تو به همه كس بدگمان هستي. آخر هم ما از آزردن ما چه سودي مي‌برد؟ هنگامي كه ما همه با يك ديگر همدست و همرأي شديم و همه لشكرياني كه داشتيم همراه او فرستاديم، رفت و جنگيد و شهرهايي را كه گرفت بيش‌تر از شهرهاي خودمان بود. از اين حرف‌ها بد خواهيم ديد.» اين بزرگ‌ترين سبب بود كه هيچكس از آن آگاه نيست.
اما سبب ديگر تصرف دمشق آنست كه ملك عادل و ملك افضل، همچنان كه پيش از اين گفتيم، به مصر رفتند و شهر بلبيس را در ميان گرفتند و بعد با ملك عزيز بن صلاح الدين آشتي كردند و ملك عادل با ملك عزيز در مصر ماند.
ملك عادل، پس از چندي كه در مصر به سر برد، از ملك عزيز دلجوئي كرد و او را به خود متمايل ساخت و قرار گذاشت كه ملك عزيز همراه او بيايد و بر دمشق بتازد و آن جا را بگيرد و به وي دهد.
بدين گونه، ملك عزيز همراه عم خود از مصر رهسپار دمشق گرديد.
آنها با لشكرياني كه داشتند دمشق را محاصره كردند و يكي از سرداران ملك افضل را پنهاني با خود همدست ساختند كه
ص: 149
عز بن ابو غالب حمصي خوانده مي‌شد و ملك افضل درباره وي احسان بسيار مي‌كرد و بدو اطمينان و اعتماد داشت.
روي همين اعتماد نگهباني يكي از دروازه‌هاي دمشق را كه دروازه شرقي خوانده مي‌شد به وي واگذار كرد.
ولي عز بن ابو غالب به ملك عزيز و ملك عادل گرويد و وعده داد كه آن دروازه را براي ايشان بگشايد و به حيله‌اي لشكرشان را داخل شهر كند.
بنابر اين، روز بيست و هفتم رجب، هنگام عصر دروازه را گشود.
ملك عادل با گروهي از ياران خويش داخل شد و ملك افضل هنگامي از اين پيشآمد آگاهي يافت كه عم او با او در دمشق بود.
ملك عزيز نيز سوار شد و در ميدان الاخضر، واقع در مغرب دمشق، ايستاد.
ملك افضل كه ديد شهر از دست رفته، غروب از اقامتگاه خويش خارج شد و پيش برادر خود رفت و او را ملاقات كرد و دو نفري داخل شهر شدند و نزد ملك عادل رفتند كه تازه در خانه اسد الدين شيركوه اقامت گزيده بود.
در آن جا با هم به گفت و گو پرداختند.
ملك عادل و ملك عزيز پنهاني با هم سازش كردند و همرأي شدند كه طوري وانمود كنند كه ملك افضل گمان برد كه آن دو تن دمشق را در دست او باقي خواهند گذاشت. چون مي‌ترسيدند كه در غير اين صورت شايد ملك افضل همه سرداران و سپاهيان خود را گرد آورد و كار به جائي برسد كه نظاميان و غير نظاميان بر آن دو
ص: 150
بشورند و از شهر بيرونشان كنند زيرا ملك عادل لشكر زياد همراه نداشت.
ملك افضل به قلعه شهر برگشت و ملك عادل نيز شب را در خانه اسد الدين شيركوه گذراند.
ملك عزيز نيز از شهر به لشكرگاه خود رفت و شب را در سراپرده خويش به صبح رساند.
ملك عادل روز بعد به كاخ خويش رفت و در آن جا ماند.
سرداران و سپاهيان وي نيز در شهر بودند.
ملك افضل هر روز پيش ايشان مي‌رفت و با ايشان ملاقات و مذاكره مي‌كرد.
چند روزي كه بدين گونه گذشت، ملك عادل و ملك عزيز، برايش پيام فرستادند كه از قلعه بيرون رود و شهر دمشق و همه توابع آن را به آن دو تسليم كند تا در مقابل، قلعه صرخد را بدو دهند.
ملك افضل ناچار از قلعه خارج شد و به كاخي كه در بيرون شهر در قسمت مغرب بود رفت و در آن جا فرود آمد.
ملك عزيز قلعه شهر را تحويل گرفت و داخل آن شهر شد و چند روزي در آن به سر برد.
يك روز در بزم شراب، هنگامي كه سرش از باده گرم شده بود، بر زبانش گذشت كه شهر دمشق را به ملك افضل بر مي‌گرداند.
در همان هنگام اين خبر را به ملك عادل رساندند. او هم فورا در آن بزم حضور يافت در حالي كه ملك عزيز همچنان مست بود.
از آن ببعد لحظه‌اي از عزيز غافل نماند تا سرانجام ملك عزيز
ص: 151
دمشق را به او تسليم كرد و به مصر برگشت.
ملك افضل نيز رهسپار صرخد شد.
ملك عادل مي‌گفت كه ملك افضل مي‌خواست وي را بكشد، بدين جهة دمشق را از او گرفت.
اما افضل اين موضوع را انكار مي‌كرد و خود را از آن مبري مي‌دانست. «فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ.» [ (1)]
______________________________
[ (1)]- از آيه 124، سوره نحل.
(خداوند روز رستخيز، درباره آنچه با هم اختلاف داشتند داوري مي‌كند.)
ص: 152

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، در ماه محرم، باد سختي در عراق وزيدن گرفت كه جهان را سياه كرد و ريگ‌هاي سرخ به هر سو پاشيد.
مردم اين را مهم پنداشتند و بزرگ كردند. و در روز- از بس هوا تيره و تار شده بود- چراغهائي بر افروختند.
در اين سال صدر الدين محمود بن عبد اللطيف بن محمد بن ثابت خجندي، رئيس شافعيان اصفهان، كشته شد.
فلك الدين سنقر الطويل، كه شحنه اصفهان بود، او را در اين شهر كشت.
صدر الدين محمود، در سال 588 به بغداد رفت و در آن جا توطن اختيار كرد و نظارت در امور مدرسه نظاميه بغداد را عهده- دار شد.
هنگامي كه مؤيد الدين بن قصاب، وزير خليفه عباسي، عازم خوزستان بود، او نيز همراه وي به خوزستان رفت.
ص: 153
بعد، وقتي كه مؤيد الدين وزير بر اصفهان دست يافت، صدر الدين محمود (ابن الخجندي) در اصفهان اقامت گزيد و در دستگاه او بود.
سپس ميان او و سنقر الطويل، كه از سوي خليفه عباسي شحنگي اصفهان را داشت كدورتي پيش آمد كه سرانجام او را به قتل رساند.
در ماه رمضان، مجير الدين ابو القاسم محمود بن مبارك بغدادي فقيه شافعي، در مدرسه نظاميه بغداد، به تدريس پرداخت.
در ماه شوال اين سال، نصير الدين ناصر بن مهدي علوي رازي در بغداد به نيابت وزارت خليفه عباسي رسيد.
او هنگامي كه مؤيد الدين بن قصاب، ري را گرفت، رهسپار بغداد شده بود.
در اين سال، ابو طالب يحيي بن سعيد بن زيادة به رياست دبيرخانه بغداد رسيد.
در نويسندگي شيوه‌اي شگفت‌انگيز داشت و شعر نيز نيكو مي‌سرود.
در اين سال، در ماه صفر، الفخر محمود بن علي القوقاني، فقيه شافعي كه از زيارت خانه خدا بازگشته بود، در كوفه از جهان رفت.
ص: 154
يكي از بزرگان اصحاب او محمد بن يحيي بود.
در ماه رجب اين سال ابو الغنائم محمد بن علي بن معلم، شاعر هرثي درگذشت.
«هرث»، به ضم هاء و ثاء سه نقطه، قريه‌اي از توابع واسط است.
ابو الغنائم هنگام مرگ نود و يك سال داشت.
در چهارم ماه شعبان اين سال، مؤيد الدين ابو الفضل محمد بن علي بن قصاب، كه وزارت خليفه عباسي را داشت، در همدان درگذشت.
درباره كارداني و فعاليت ابن القصاب پيش از اين به اندازه كافي سخن گفتيم
.
ص: 1 139